دختر; میدونی فردا عمل قلب دارم....پسر; اره عزیز دلم....دختر; منتظرم میمونی...پسر رویش را به سمت پنجره ی اتاق دختر برمیگرداند تا دختر اشکی را که از گونه اش بر زمین میچکد را نبیند و گفت منتظرت میمونم عشقم....دختر; خیلی دوستت دارم...پسر; عاشقتم عزیزم...بعد از عمل سختی که دختر داشت و بعد از چندین ساعت بیهوشی کم کم داشت به هوش می امد به ارامی چشم باز کرد و نام پسر را زمزمه کرد و جویای او شد....پرستار; ارووم باش عزیزم تو باید استراحت کنی...دختر; ولی اون کجاست گفت که منتظرم میمونه به همین راحتی گذاشت و رفت... پرستار در حالی که سرنگ ارامش بخش را در سرم دختر خالی میکرد رو به او گفت میدونی کی قلبشو به تو هدیه کرده....دختر یاد پسر افتاد و اشک از دیدگانش جاری شد...اخه چرا...
برچسبها: